من برف دوست ندارم
تاریخ انتشار: ۹ دی ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۷۲۴۹۲۹
ایران جمعه: من برف دوست ندارم؛ این قصه امروز و دیروز نیست... در کودکیهایم نمیدانستم چطور بچههای دیگر از یخ و برف روی هم گذاشتن و آدمبرفی درست کردن لذت میبرند! لمس سردی چه حس خوشایندی میتواند داشته باشد؟
اولینبار که امیرحسین در سه سالگیاش رفت پشت پنجره تا با ذوق بگوید برف میبارد، در دلم گفتم اگر بخواهد برفبازی کند چه؟ پدرش که خانه نیست.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
صندلی را کشید تا زیر پنجره و گفت: «مامان آمنه! بیا با هم برف رو ببینیم.» در آشپزخانه بودم. رفتم و کنارش ایستادم.
ذوق چشمهایش خیلی قشنگ و براق بود. برف انگار تلألو نگاه امیرحسین را داشته باشد، قشنگتر از بقیه وقتها بود. لبخند کشداری روی صورتم بود و بیشتر از برف به صورت شاد و چشمهای براق امیرحسین نگاه میکردم. گفت: «مامان! دستمان را بگیریم زیر برف؟» رفتم برایش لباس گرم و کلاه آوردم و بغلش کردم و پنجره را باز کردم و دستمان را دراز کردیم زیر آسمان. اینکه برفها میآمد روی دستهایش و آب میشد، خندهاش انداخته بود. میگفت: «برف... برف... عه... آب شد» میخندید و دوباره چشمهایش پی دانه بعدی بود...
ترسیدم سردش شود. چند تا از بچههای همسایه آمدند برفبازی کنند. سریع گفتم: «بریم تو سرده...» و پنجره را بستم. او اما ایستاد همچنان پشت پنجره.
پیازهای خرد شده را که ریختم در روغن و بوی ناهار که در آشپزخانه بالا رفت، دیدم امیرحسین با نوک قرمز بینیاش پشتسرم ایستاده و گفت: «بریم برف بازی؟»
مِن مِن کردم و گفتم: «الان باید ناهار را درست کنم. عصر که بابا امیر آمد شاید رفتیم.»
گفت : «اگر خورشید دیگر نباشد چی؟» منظورش این بود که روز نباشد چی؟... دیدم راست میگوید. تا پدرش بیاید شب میشود.
التماس چشمهایش از یادم برد که سی و دو سه سالی هست از لمس برف لذت نبردم.
لباس پوشیدیم و رفتیم در حیاط. ذوق و شوقش برایم تماشایی بود، ولی طوری که دوست داشت، نمیتوانستم بازی کنم. بچهها به هم گلوله برف پرتاب میکردند.
چند تا گلوله کوچک با دستهای سه سالهاش درست کرد و پرتاب که میکرد نهایتاً نیم متر آن طرفتر فرود میآمد.
با هم یک گلوله بزرگتر درست کردیم و سرم را بالا آوردم تا با هم به دیوار حیاط بزنیم که گلوله برفی یکی از بچهها به چشمم خورد... از کوره در رفتم و گفتم: «مگر من با شما شوخی دارم؟ امیرحسین برویم بالا...»
آنقدر عصبی بودم که تا به در خانه برسیم، گریهام گرفته بود. امیرحسین با تعجب نگاهم میکرد. رفتم توی دستشویی و تند تند آب گرم زدم به صورتم و چشم قرمزم را در آیینه میدیدم و بغضی که نمیدانستم چرا کودکانه گلویم را گرفته. امیرحسین هنوز با تعجب نگاهم میکرد.
من هیچ وقت نفهمیدم از دوستنداشتههایمان با بچهها حرف بزنیم یا نه... مثلاً یکبار خانه مادرم جلوی امیرحسین به زور، حالت تهوع و بد آمدن، سیرابی خوردم تا از من تقلید نکند و ایراد بگذارد روی غذاها. یا یکبار که پدرش پیشنهاد داد شام فلافل بخوریم، نگفتم دوست ندارم.
این خودسانسوریها دقیقاً کاربردش چیست؟ اینکه پدر و مادر همه چیز را دوست دارند؟ ابرقهرمانهای همه چیز دوستی هستند که از همه چیز استقبال میکنند؟ اصلاً تفاوت آدمها پس چه؟
توی همین فکرها بودم که به امیرحسین توضیح بدهم که چرا آنقدر آشفته شدم که دیدم آمد روی پایم نشست و گفت: «خوبی مامان؟»
گفتم: «خوبم... میدونی امیرحسین! آدمها متفاوتند. مثلاً یکی از طعم سیرابی خوشش میآید و یکی نه... یکی ساندویچ فلافل مورد علاقهاش است یکی نه... خدا آدمها را متفاوت آفریده... مثلاً تو لوگوبازی دوست داری ولی پسرخالهات ماشینبازی... من برف و برفبازی را دوست ندارم و همیشه از خوردن برف توی صورتم ناراحت میشوم. مثلاً یکبار کلاس اول که بودم در مدرسه یکی از دوستانم به سمتم یک گلوله برفی انداخت و تا مدتها از دستش ناراحت بودم.»
نگاهم کرد و گفت: «پس چرا با من اومدی برفبازی؟»
گفتم: «چون وقتی پدر و مادر میشویم، بچههایمان از ما مهمترند، ولی خب ما هم شاید گاهی از کاری لذت نبریم و چیزهایی را دوست نداشته باشیم... البته همه آدمها باید چیزهای خوبی را که خدا دوست دارد، دوست داشته باشند.»
نفس راحتی کشیدم که به جای روتوش احساساتم و ترس از اینکه او هم بگوید چه چیزهایی را دوست ندارد، تفاوت آدمها را برایش توضیح دادم.
متفکرانه نگاهم کرد و گفت: «خدا ناراحت نمیشود که برفبازی دوست نداشته باشیم؟»
گفتم: «نه.»
گفت: «خب من از این به بعد با بابا میروم برفبازی.»
انتهای پیام/
mdi-penآمنه اسماعیلینویسندهمنبع: ایران آنلاین
کلیدواژه: دوست ندارم برف بازی بچه ها آدم ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت ion.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۷۲۴۹۲۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
فقط یکی از معلمها میداند
خبرگزاری مهر، گروه مجله _ مرتضی درخشان: اینکه یک پسر در آینده چهکاره میشود را میتوان اول از همه از خودش پرسید و پاسخی که دریافت میکنید اغلب خلبان، پزشک یا مهندس است. البته ضمن احترام به صنف «لاستیک فروشان»، این قاعده، استثنائاتی مثل آن لاستیک فروش محترم هم دارد؛ اما این پاسخ اصلاً معتبر نیست، شما باید از افراد دیگر هم بپرسید، هرچند، در آنها هم پاسخ کلیشهای بسیار دیده میشود.
مثلاً در زمان ما پدر و مادرها مصرّاََ معتقد بودند که ضمن احترام به شغل شریف «حمالی»، ما نهایتاً حمال میشویم که البته بعضی اعتقاد داشتند که همان موقع حمال هستیم که البته با پیشرفت تکنولوژی و آشنایی پدر و مادرها با مشاغل جدید امروزه این رویه تغییر کرده و بخصوص مادرها معتقدند که بچهها «یک چیزی» میشوند که آن یک چیز حتماً حمال نیست.
خالهها و داییها معتقد بودند که این بچه هوش سرشاری دارد و ضمن احترام به «یک جایی»، یک روز این بچه به یک جایی میرسد! البته اگر شما رقیب فرزندان آنها بودید ضمن احترام به «هیچ جا» شما به هیچ جا نمیرسیدید.
عموها و عمهها خیلی متأثر از رفتار پدر و مادر شما آینده شما را ترسیم میکردند و اگر شما را دوست داشتند میگفتند که این بچه خیلی «باهوش» است و ضمن احترام به مقام شامخ «پدر»، یک روزی مثل پدرش یک چیزی میشود، اما اگر پدر شما و همسرش را دوست نداشتند، ضمن احترام مجدد به مقام شامخ «پدر» میگفتند، این هم مثل پدرش هیچ چیز نمیشود.
بهترین روش برای فهمیدن آینده فرزندان، جستوجو در بین معلمهای مدرسه بود. نه اینکه معلمها بدانند؛ اما یکی از معلمها معمولاً میفهمید. شما باید بگردید و برای هر دانشآموز آن معلم خاص را پیدا کنید.
از نظر مشاوران مدرسه که همه دانشآموزان اگر با همین روند ادامه بدهند ضمن احترام به «مشکلات جدی»، در آخر سال به مشکلات جدی بر میخورند. معلمها هم اغلب معتقدند که ضمن احترام به «زندانیان و خلافکاران»، دانشآموزان آخرش از راه بهدر میشوند و از این حرفها! اما یک معلم هست که انگار همهچیز را میفهمد، یکی که هر دانشآموز یکی برای خودش دارد و مال من «علیرضا افخمی» بود؛ معلم ریاضی سال اول دبیرستان.
من استعداد خاصی در فیزیک، هندسه و ورزش داشتم، خودم در کودکی فکر میکردم که فضانورد بشوم، در راهنمایی تصورم این بود که مدیر یک جایی خواهم شد، اما در دبیرستان، وقتی آقای افخمی به ما موضوع تحقیق داد که یک جوان چه خصوصیاتی باید داشته باشد، وقتی نتیجه کارها را بررسی کرد و به کلاس برگشت از یک ساعت و نیم زمان کلاس، حدود یک ساعت در مورد تحقیق من صحبت کرد. نه اینکه از تحقیق خوشش آمده باشد، نه! از یک جمله خوشش آمده بود. من یک جایی از این تحقیق برای نقل قول از پدرم نوشته بودم: «پدرم میگوید…» و همین جمله شده بود موضوع کلاس ما!
اصلاً قواعد تحقیق را رعایت نکرده بودم، حتی حرف مهمی هم در تحقیقات من نبود. علیرضا افخمیِ جوان، که خیلی لاغر بود و ریش کوتاه یک دستی داشت از این شکل نقل قول من خوشش آمده بود. او همان معلم من بود که فهمید قرار است چهکاره شوم، اما من همیشه با او «ارّه بده و تیشه بگیر» بودم. نهایتاً روزی که فهمیدم او درست فهمیده بود، دوست داشتم اینها را برایش بنویسم و بخوانم، اما سرطان این حسرت را به دل من گذاشت و آقای افخمی را توی بیمارستان پیدا کرد و با خودش برد.
خیلی دوست نبودیم، اما میتوانستیم در پیری دوستان خوبی باشیم. مثل بعضیها که این روزها دوستان خوبی برای هم شدیم. «علیرضا افخمی» خیلی شاگرد داشت، حتی شاید وقتی بعد از مدتها من را میدید نمیشناخت، اما من فقط و فقط یک افخمی داشتم…
کد خبر 6094247